فرازی بر شعر «نیچه با لباس کردی» از مریم هوله

hamedtanha

نه این نگاه کردن نیست

جهان را تمام شده بدان

شهر را از که می انباری

از تندیس فراموشی

یا چشمی که زیر پالتو پنهان کرده ای

برای روز مبادا؟

جهان را تمام شده بدان

دیگر هیچ کتابی را تا آخر نخوان

همه در میانه راه پیاده شده اند

با این نگاهی که حمل میکنی

به تو میخندند

نیچه با لباس کردی لنگ میرقصد

و اسپرانتو از لهجه عجیب محمد خنده اش میگیرد

میخواهم از شهر بگذرم، تو چه فکر میکنی

مسیح در کوچه با دستمال یزدی ایستاده

و به صلیبی که شبیه ریاضی از گردنم آویخته ام

متلک می اندازد

نه ، این نگاه کردن نیست

فراموشی ست … ابتدای ایمان

جهان را تمام شده میدانم

ملخهای درشت نمی گذارند

بیشتر از رکورد بپرم

از شهر بگذرم

انشتین آرواره بزرگی است که قرارهایم را بهم میزند

با آن صرع مضحک

که مدام دندانهایش را بر خیابان اصلی

چفت میکند

View original post 822 more words